به بی حجابی پیری گفت:
دخترم حجابت را مراعات کن که بی حجابی، امنیت روحی مردم را برهم می زند.
دختر: من دوست دارم آزادباشم مردم چشمشان راببندد.
پیرمرد کفشهایش را درآورد.
بوی گندجوراب فضا را پرکرد.
دختر گفت:
کفشاتو بپوش خفه مان کردی.
پیر گفت:
دوست دارم آزادیه تو بینی ات را ببند!